تمسخر کردن. استهزاء کردن. سخریه. (یادداشت بخط مؤلف) : بیامد دگر باره داماد طوس همی کرد گردون بر او بر فسوس. فردوسی. چو بشنید پاسخ چنین داد طوس که بر ما نه خوب است کردن فسوس. فردوسی. پیاده شده گیو و رهام و طوس چو بیژن که بر شیرکردی فسوس. فردوسی. جهاندیده ای نام او ذیقنوس که کردی بر آوای بلبل فسوس. عنصری. کرد بر وی هزار گونه فسوس تا بهنگام صبح و بانگ خروس. نظامی. نوی را بشاهی برآرند کوس که بر وی توانند کردن فسوس. نظامی. در آفتاب نکردی فسوس جام زرش چرا تهی ز می خوشگوار نابستی. حافظ. رجوع به افسوس، فسوس و افسوس کردن شود
تمسخر کردن. استهزاء کردن. سخریه. (یادداشت بخط مؤلف) : بیامد دگر باره داماد طوس همی کرد گردون بر او بر فسوس. فردوسی. چو بشنید پاسخ چنین داد طوس که بر ما نه خوب است کردن فسوس. فردوسی. پیاده شده گیو و رهام و طوس چو بیژن که بر شیرکردی فسوس. فردوسی. جهاندیده ای نام او ذیقنوس که کردی بر آوای بلبل فسوس. عنصری. کرد بر وی هزار گونه فسوس تا بهنگام صبح و بانگ خروس. نظامی. نوی را بشاهی برآرند کوس که بر وی توانند کردن فسوس. نظامی. در آفتاب نکردی فسوس جام زرش چرا تهی ز می خوشگوار نابستی. حافظ. رجوع به افسوس، فسوس و افسوس کردن شود
فضیحه. (ترجمان القرآن). کبت. (منتهی الارب). اخزاء. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). خزی. تهتک. افضاح. فضح. (دهار). اخزاء. افتضاح. (مصادر اللغۀ زوزنی). ذأم. تندید. پرده از کار بد کسی برداشتن. فاش کردن عمل یا اعمال زشت کسی. مفتضح کردن. (یادداشت مؤلف) : مگر کاهش تیز پیدا کند گنهکار را زود رسوا کند. فردوسی. به کاری که زیبا نباشد بسی نباید که یاد آورد زآن کسی که خود را بدان خیره رسوا کند وگرچند کردار والا کند. فردوسی. بیاری و رسوا کنی دوده را بشورانی این کین آسوده را. فردوسی. تن خویش در جنگ رسوا کند همان به که با او مدارا کند. فردوسی. هرگز منی نکرد و رعونت زبهر آنک رسوا کند رعونت و رسوا کند منی. منوچهری. گر امروزت بدستی جلوه کرده ست کند فردا بدیگر دست رسوا. منوچهری. یوسف به صبر خویش پیمبر شد رسوا شتاب کرد زلیخا را. ناصرخسرو. جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کنی گرچه پوشیده نماند گرّ جهل از گر بتر. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 162). چون و چرا عدوی تو است ایرا چون و چرا همی کندت رسوا. ناصرخسرو. بلاد یمن فروگرفتند و زنان را رسوا کردند و قتلهای بی اندازه رفت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95). لطف حق با تو مداراها کند چونکه از حد بگذرد رسوا کند. مولوی. تا دل مرد خدا نامد به درد هیچ قومی را خدا رسوا نکرد. مولوی. مرد می ترسید زآن کش بودزر مرد را رسوا کند بس زود زر. عطار. مه که سیه روی شدی در زمین طشت تو رسواش نکردی چنین. نظامی. زر خرد را واله و شیدا کند خاصه مفلس را که خوش رسوا کند. مولوی. کرد رسوایش میان انجمن تا که واقف شد زحالش مرد و زن. مولوی. مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد. (گلستان). آن به که لب از خواهش الماس ببندم رسوا نکنم داغ نمک خوارۀ خود را. طالب آملی. تنکیل، رسوا بکردن. (از تاج المصادر بیهقی). فضح، رسوا کردن کسی را. کشفته الکواشف، رسوا کردم او را. (منتهی الارب). و رجوع به رسوا نمودن شود
فضیحه. (ترجمان القرآن). کَبت. (منتهی الارب). اخزاء. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). خزی. تهتک. افضاح. فضح. (دهار). اخزاء. افتضاح. (مصادر اللغۀ زوزنی). ذأم. تندید. پرده از کار بد کسی برداشتن. فاش کردن عمل یا اعمال زشت کسی. مفتضح کردن. (یادداشت مؤلف) : مگر کاهش تیز پیدا کند گنهکار را زود رسوا کند. فردوسی. به کاری که زیبا نباشد بسی نباید که یاد آورد زآن کسی که خود را بدان خیره رسوا کند وگرچند کردار والا کند. فردوسی. بیاری و رسوا کنی دوده را بشورانی این کین آسوده را. فردوسی. تن خویش در جنگ رسوا کند همان به که با او مدارا کند. فردوسی. هرگز منی نکرد و رعونت زبهر آنک رسوا کند رعونت و رسوا کند منی. منوچهری. گر امروزت بدستی جلوه کرده ست کند فردا بدیگر دست رسوا. منوچهری. یوسف به صبر خویش پیمبر شد رسوا شتاب کرد زلیخا را. ناصرخسرو. جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کنی گرچه پوشیده نماند گرّ جهل از گر بتر. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 162). چون و چرا عدوی تو است ایرا چون و چرا همی کندت رسوا. ناصرخسرو. بلاد یمن فروگرفتند و زنان را رسوا کردند و قتلهای بی اندازه رفت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95). لطف حق با تو مداراها کند چونکه از حد بگذرد رسوا کند. مولوی. تا دل مرد خدا نامد به درد هیچ قومی را خدا رسوا نکرد. مولوی. مرد می ترسید زآن کش بودزر مرد را رسوا کند بس زود زر. عطار. مه که سیه روی شدی در زمین طشت تو رسواش نکردی چنین. نظامی. زر خرد را واله و شیدا کند خاصه مفلس را که خوش رسوا کند. مولوی. کرد رسوایش میان انجمن تا که واقف شد زحالش مرد و زن. مولوی. مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد. (گلستان). آن به که لب از خواهش الماس ببندم رسوا نکنم داغ نمک خوارۀ خود را. طالب آملی. تنکیل، رسوا بکردن. (از تاج المصادر بیهقی). فضح، رسوا کردن کسی را. کشفته الکواشف، رسوا کردم او را. (منتهی الارب). و رجوع به رسوا نمودن شود
افسون کردن و جادویی کردن. (یادداشت مؤلف) : چه فسون کردی بر من که بتو دادم دل ؟ دل چرا دادم خیره به فسون تو به باد. فرخی. بلیناس گفت اگر همین ساعت بیرون روی و اگرنه فسونی کنم که ناچیز گردی. (مجمل التواریخ و القصص). دامن دوست بصد خون دل افتاد به دست به فسونی که کند خصم رها نتوان کرد. حافظ
افسون کردن و جادویی کردن. (یادداشت مؤلف) : چه فسون کردی بر من که بتو دادم دل ؟ دل چرا دادم خیره به فسون تو به باد. فرخی. بلیناس گفت اگر همین ساعت بیرون روی و اگرنه فسونی کنم که ناچیز گردی. (مجمل التواریخ و القصص). دامن دوست بصد خون دل افتاد به دست به فسونی که کند خصم رها نتوان کرد. حافظ
صاف کردن. پالودن. تصفیه. صاف کردن شراب بوسیلۀ پالونه: مجلس غم ساخته است و من چو بید سوخته تا بمن راوق کند مژگان می پالای من. خاقانی. گرچه صهبا را به بید سوخته راوق کنند بید را کاسات صهبا برنتابد بیش از این. خاقانی. کرده می راوق از اول شب و بازش بصبوح باگلاب طبری از بطرآمیخته اند. خاقانی
صاف کردن. پالودن. تصفیه. صاف کردن شراب بوسیلۀ پالونه: مجلس غم ساخته است و من چو بید سوخته تا بمن راوق کند مژگان می پالای من. خاقانی. گرچه صهبا را به بید سوخته راوق کنند بید را کاسات صهبا برنتابد بیش از این. خاقانی. کرده می راوق از اول شب و بازش بصبوح باگلاب طبری از بطرآمیخته اند. خاقانی